یعقوب شش (یا هفت) پسر داشت یکیشان رفت چشم هایش از اشک سفید شده بود...
بابا یک ونیم فرزند دارد یکیشان رفت . خدایا برای این یک و نیم و شش نسبت تناسب نبند...
قبل از رفتنش برای همه یمان کادو خریده توی اتاقش است...
هنوز هیچ کس جرات ندارد برود توی اتاقش . فهمیدم فقط من نیستم که بغضم را نتوانستم هضم کنم ...
شاید روزی که بازشان کنیم اعلام رسمیی است مبنی بر این که ما همگیمان همه ی سه نفره یمان بغضمان را هضم کردیم به امید این که این روز زود تر برسد...