آن ها که می دانند ، مسکالین یک تجربه نیست ، زندگی دیگر است . آن ها که نمی دانند باید تجربه کنند...
آموزگار مهربان مرا در آغوش گرفته بو آن روز... مرد دوم یک مرد اول را کشت بخشی از درخت های پیر بودم لای علف ها تکان خوردن آرزویش بود که رسید ...
آن روز که مسکالیتو تمام جواب هایم را داد به آگاهی رسیدم . آن روز که اعداد تاس به دلخواه من می آمد...
از تجربه ی LSD نباید هیچ وقت با کسی سخن گفت حتی در تنهایی زیرا کسی جز خودت و او نمی فهمید...
من آن روز متولد شدم بدون شک زنده شدم!
یادم می آید یک بار از من پرسیدی چرا ادامه می دهم؟
به خاطر نفس بازی است . وگرنه ایوب به خاطر چهارتا دختر بیشتر و خرهای بهتر در آن شرایط ، تحمل نکرد...
من اگر ناگهان قلبم ایستاد بچه هایم را بزرگ کنید . توی کمد اتاقم هستند . مواظب باشید توی باران سرما نخورند . مواظب باشید بعضی هاشان زمان برشان گذر کرده دل نازک شده اند . زود پاره می شوند ...
اگر من قلبم ایستاد . بچه هایم را با من خاک نکنید .
پیرمردی که پا در خانه ی جوانیش می گذارد . دنبال چیزی است که گم کرده است . وگر نه نوستالژی می کشد .
"هی خونه قدیمی می دونی چند تا دفتر داستان از آخرین باری که اومدم تموم کردم؟ خیلی پیر شدم. خیلی . "