چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

شرح حال

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد          سوختیم در این آرزوی خام و نشد...

حروم زاده کوچولوی تصویری!

http://www.filefactory.com/file/a1a1735/n/ui_jpg 

 

بعضی چیز ها را داستان کوتاه هم نمی تواند بیان کند 

 

روی preview  کلیک کنید

درس زمان

ماه ها طول کشید تا یاد بگیرد : با پول زندگی کن نه برای پول 
سال ها طول کشید تا یاد بگیرد : با دیگران زندگی کن نه برای دیگران 

قرن ها طول خواهد کشید تا یاد بگیرد : با او زندگی کن نه برای او....

ار حروم زاده مامانی...

2

همان طور که گفتم وقتی رسیدم روی پای کومودور توی شارپن بودم ، باید بگویم اول فکر کرد من شبیه ساز جنسی اش هستم!! (در مورد شبیه ساز جنسی بعداً صحبت می کنم )،ولی بعد که من شروع به حرف زدن کردم،فهمید نه قضیه یک چیز دیگر است. اول کلی خوشحال شد بعد با من شروع کرد به حرف زدن ، من خوش شانس ترین بشری هستم که تا به حال دیدم ، باور کنید ، همیشه توی مدرسه وقتی شانسی تست می زدم بهتر از وقتی بود که خودم می زدم البته می توانید به مغزم هم شک کنید...

با این شانس تخیلی بود که من توی شارپن کومودور فرود آمدم ، تنها کسی که زبان اهل باستان یعنی من را بلد بود و بعد آن اتفاق ها که برایش افتاد...
کومودور برایم یک شارپن آورد ، من اصلاً نمی خواستم ولی خوب بهتر از روی پای یک نفر بودن است. زبان بین آدم ها یا بهتر بگویم شارپن ها تصویری بود تقزیباً همه با فکر کردن با هم ارتباط داتشتند . (البته بجز من و کومودور)
بعد تقریباً دو ساعت با کومودور صحبت کردم ، من از فراکتال فضا زمان ، باستان ، طبیعت ، علم خودم... صحبت کردم ولی کومودور فقط از یک چیز گفت و آن زندگی شارپنی بود. زندگی شارپنی شامل آدم هایی که اقلاً 3 متر با هم فاصله داشتند ، شارپن با ذهن آدم ها یک فضای مجازی می ساخت و 22 ساعت از 24 ساعت را با آدم های مجازی شارپن زندگی می کردند ، صحبت می کردند کار می کردند و حتی معاشقه می کردند ، بعد 2 ساعت آزاد بودند هر کاری می خواستند بکنند ، می دانید چرا؟ چون فقط دنیای واقعی هم باشد.
کومودور از سیستم مرکزی گفت ، سیستمی که همه ی شارپن ها را کنترل می کند و هیچ کس(هیچ شارپنی) از قوانینش نمی تواند سرپیچی کند. کومودور توی آن دو ساعت که من اسمش را دو ساعت اختیار جبری گذاشتم ، در مورد باستان تحقیق کرده بود . زبانمان را یاد گرفته بود و الآن کلی خوشحال بود که یک باستانی واقعی پیدا کرده است اگر چه هیچ وقت نفهمید چه طور...
 توی شارپن ، تو فقط سر آدم ها را می دیدی آن هم در اختیار اجباری وگرنه بقیه بدن در ادوات غرق بود. من از زندگی مجازی شارپنیم چیزی نمی گویم . چون همه یتان می دانید چه در ذهن من می گذرد و زندگیی که ذهن من بسازد چه شکلی است ولی خلاصه بگویم پر بود از فلسفه و دختر آن هم از نوع تلیسه های پای کل*.
در اولین دو ساعت اختیارم شروع کردم به گشت و گذار ، توی زمینی که حتی یک درخت هم نبود همه چیز برای شارپن ها بود و من کمتر باور کردم که شارپن ها هم برای آدم ها هستند... یاد رمان هایی افتادم که در آن ربات ها علیه انسان ها قیام می کردند.
راستی 2 ساعت اختیار همه یکسان بود. بقیه آدم ها را دیدم البته فقط سرشان را ، کومودور توضیح داد که تنازع بقای بشر توسط دستگاهی است که من اسم آن را بچه بنداز گذاشتم ، یک چیز شبیه زن های خودمان یک ورودی دارد و یک خروجی و به درد دیگری هم نمی خورد (باشه بابا شوخی کردم!) . همه ی بچه ها بر اساس قوانین سیستم مرکزی ، با مشخصاتی که برای تنازع بقای بشر لازم بود با اسپرم و تخمک مصنوعی تولید می شدند. 
تعداد بچه ها بستگی به تعداد مرده ها داشت ، برای همین درس تنظیم خانواده هم نداشتند که خیلی حیف بود! به نظر من از بزرگ ترین پیشرفت های گهی بشر امروز درس تنظیم خانواده است . یاد می گیری چه طور با بچه ی کم تر و با تفریح کم تر به زندگیت گند بزنی ، البته واضح است که تمام زنان و مردان ، صرفاً به خاطر تفریح اعم از جنسی و غیر جنسی با هم ازدواج می کنند .و بعد که کم کم از هم خسته می شوند همیشه یک بچه باید باشد که با آن بازی کنند ، اگر نباشد خانواده به گند کشیده می شود . پس فکر کردید چرا خداوند بازی کردن را به بچه ها آموخته است؟ به خاطر این که مادر و پدرشان را سرگرم کنند تا طلاق نگیرند حالا با تنظیم خانواده می توانید هر چه سریع تر به طلاق نزدیک شوید این هم توصیه من ... 
*تلیسه گاو ماده ایست که هنوز جفت گیری نکرده است و تلیسه پای کل تلیسه ای است که دوره فحلی اش رسیده است و آماده ی جفت گیری است . گفتم با اصطلاحات دامپزشکی آشنا شوید . حال کنید با فرهنگ سازی داستان


از حروم زاده...

این داستان نسبتاً بلند تمام شد و حروم زاده ی مامانی من کاملاً متولد شد. دوباره سعی می کنم تک تک فصل داستان را ویراستاری کنم و هر قسمت را بگذارم امیدوارم اگر کسی وبلاگ را می بیند کمک کند....
پیش مقدمه  
واقعاً متاسفم که یک حروم زاده ی بلند را به بشریت تقدیم می کنم . اما همه اش تقصیر مادر این حروم زاده بود . یعنی کرت ونه گات! چه شب ها که من و کرت روی تخت با هم نگذروندیم ، ولی همه اش تقصیر کرت بود که کتاب هایش تموم شد و من دیگر هیچ کتاب ونه گاتی را نداشتم که بخوانم برای همین بود که مجبور شدم خودم رمان ونه گاتی بنویسم . البته من جای یک کتاب را که در آثار ونه گات خالی بود سعی می کنم پر کنم . راستی این داستان حاصل یک تجربه است...
مقدمه 
بیتی است از چارلز بوکوفسکی
These words I write!
 keep me from total madness.

  1
اگر نمی دانید دیگر آدم های زیادی هستند که می دانند من وارث نا باب فراکتال فضا زمانم و شب و روز باهاش تفریح می زنم. داستانش طولانی است تعریفش هم نمی کنم بیشتر دوست داشتم دیگران رمانم را بنویسند که ننوشتند... بعد این طور بود که ماشین فضا زمانم هم ساخته شد ، بازهم نمی گویم چه طور که فعلاً تو کف باشید.
اما در مورد داستانی که باید بگویم وقتی اتفاق افتاد که من تازه ماشین فضا زمانم را ساخته بودم و اولین سفرم را در زمان شروع کردم ، آن زمان هیچ انگیزه ی خاصی برای رفتن به گذشته نداشتم . البته آخرین باری که در زندگی انگیزه داشتم را یادم نمی آید . بگذار فکر کنم.... آهان یادم آمد ، آن شب کذا که با رفقا از کافه بر می گشتیم و آن دو دختر دست فروش را دیدیم و ... خلاصتون کنم می خواستم بروم آینده درست زمانی که می دانستم بشریت به ماهیت گُه خود خواهد رسید ، خوب پیچ ماشین هیچ درجه ای نداشت ، من دو دور پیچاندمش چه می دانستم که این طور می شود!
لازم نیست تمام گه کاری ها ی زمانی که بودم را برایتان تعریف کنم چون از خوشحالی می میرید که در چه زمانی زندگی می کنیم . البته توضیح آن زمان خیلی سخت است چون درکش نمی کنید ، نه به خاطر این که مغز انسان تکامل یافته بود . نه بابا ، مغز انسان ها هیچ تغییری نکرده بود جز این که انسان ها به مراتب **مغز تر شده بودند.
برای من هم درکش سخت است ولی رفیقم کومودور خیلی کمکم کرد ، وقتی من به زمانشان رسیدم درست روی پاهایش بودم بلا به دور...
متاسفانه باید یک ذره توضیح بدهم ، من توی شارپن بودم ، حالا مجبورم توضیح بدهم شارپن چیه! لعنت! بعد هم باید بگویم هیچ طبیعتی آن جا نبود ، هوای درست حسابی هم نبود . از زمان سوخت های فسیلی اهل باستان (یعنی ماها) شروع کرده بودند گاز های خوشگل و مامانی فرستاده بودند تو هوا ، کومودور می گفت حتی یک زمان ملّت دیگر هیچ سوختی نداشتند و تو ماشینشان می شاشیدند و بعد کلی اوره هم وارد فضا شد و ... بسه دیگه بیشتر توضیح نمی دهم . خلاصه شارپن چی بود ؟ یک جسم شفاف تخم مرغی به قطر 3 متر ، که آدم ها توی آن بودند . وظیفه اش زندگی کردن به جای آدم ها بود ، همه ی کار های لازم را برای شما می کرد . غذا و مواد مورد نیازتان را تامین می کرد . ورزشتان می داد،... همه چیز را به طور منظم برایتا ن انجام می داد ، حتی به جای شما می چُسید! در زمان معین چسیدن ، بدون انرژی دفع می کردید ... دیگر حوصله ی مقدمه ندارم . وگرنه باید می گفتم که توی شارپن ها آدم ها توی بقیه کرات هم بودند و ... از این حرف ها بقیه رمان نویس ها زیاد گفتند ، کار من چیز دیگری است…