وقتی یک فکر روز ها و ماه ها مشغولت می سازد و رشد می کند و بزرگ می شود . مثل یک نقطه ی روشن گوشه ای از مغزت لانه می کند . شاید ماه های زیاد تری طول بکشد تا این روشنایی از مغزت بیرون زده به قلم برسد . شاید قلم چند شب تلاش کند تا چند سطر داستان کوتاه بنویسد . بعد؟
با ترس و لرز آن را به سطل حصیری زیر میزم اهدا می کنم . این گونه است که در این آزادی اندیشه ی محیط من سطل حصیری زیر میزم را روشن فکرترین و نزدیکترین دوستم می دانم صد حیف که نمی توانم با او به کافه بروم و روز های متوالی صحبت کنم و خوش باشم.... "بعد به هم بگوییم چه قدر روشن فکر شدیما..."
در شلوغی مترو میان تنهاییش غرق شده بود . پیرمرد از کنارش رد می شود .
- خدا نزدیکانتون رو براتون نگه داره علیلم یه کمکی بکنین...
مغزش به این جمله شرطی شده " این ها درامدشان از من و تو بیشتر است... " پیرمرد دور می شود .
" نکند خداوند برایم نگهش ندارد.... " پول را در در دست می گیرد . با سرعت وسط قطار می دود . مردم بی حوصله به وجد آمده اند که چه شده . نگاه های کنجکاو دنبالش می کنند به پیرمرد که میرسد نفس نفس می زند . پیرمرد و نگاه های متعجب به او و اسکناس 5 تومانی نگاه می کنند و هیچ نمی دانند این چند ثانیه تا رسیدن به او چه اضطرابی داشته است...
" آیا خداوند عاشقان را به بهشت می برد؟"
وقتی دلم تنگ می شود می نویسم تا در کلمات گم شوم . وقتی پیدا می شوم دلم هنوز لا به لای کلمات گم شده است...
به نام خدایی که هیچ را آفرید.... و این گونه بود که همه را آفرید.