در گوشه ای از این دنیا باغ بزرگی بود با درختان زیرفون و کاج های تیره رنگ و خانه ای قدیمی که دوستش داشتم . مهم نبود که آن خانه دور باشد یا نزدیک ُ مهم نبود که آن خانه گرمابخش گوشت و پوست و سرپناه من باشد یا نباشد . حالا که آن خانه به صورت رویا در آمده همین بس که لااقل برای پرکردن شب های من وجود داشته باشد . من دیگر آن پیکر فرو افتاده بر ماسه ها نبودم ، این طرف می رفتم آن طرف می رفتم ، دوباره کودک همان خانه شده بودم ، با تمام خاطراتش ، با بوهایش ، با خنکی راهرو هایش ، و با تمام سر و صدایی که بدان جا روح می داد.
آنتوان دو سنت اگزوپری
از کدوم کتابشه؟
هنوز توی ایران چاپ نشده معرفیش خواهم کرد