همان رنگ و همان روی ،
همان برگ و همان بار .
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز ،
همان شرم و همان ناز .
همان برگ سپید به مَثَل ژاله ی ژاله به مَثَل اشک نگونسار ،
همان جلوه و رخسار .
....
هم از دور ببینش .
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش .
ولی قصه ز امید هوایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش .
مبویش .
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند .
مبر دست به سویش .
که در دست تو جز کاغذ رنگین ، ورقی چند نماند .