چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

یک اثر

گفتم برای اندک مخاطب های وبلاگ جذابیت جدیدی ایجاد کرده باشم هم چشم هایشان را به عکس های عکاسان جدید و قدیم آشنا کرده باشم این موضوع را به عناوین وبلاگ اضافه کردم


نام عکس : توهم برف


ژانر: street


برف می آید .. حتی در شهر ما هم برف می آید...می آید ؟!!! . نه نمی آید که اگر می آمد چتر را به زیر پایم له می کردم


حروم زاده ای که برایش و فقط برای او و خوشبختیش چاپ شد...

البته خیلی دست کاری شد و حسابی خراب تر از این شد ولی متن اصلی این است:

باید بگویم ما ( من و سمانه ) متاسفانه شباهت های بسیاری به هم داشتیم و این خیلی وحشتناک است ! چون باعث شده بود به طرز وحشتناک تری از درون من خبر داشته باشد . این طوری می توانست از بدی های من خبر داشته باشد . دردناک تر این جا بود که به غیر از این بدی ها چیز قابل توجهی هم وجود ندارد! شاید بدترین وضعیت دنیا را داشتم وقتی فهمیدم یکسری احساسات نسبت به او دارم...

بگذریم در هر صورت من اشتباه را انجام داده بودم . حتی از خودم هم مطمئن نبودم که آیا این کار را هم از روی دمدمی مزاج بودنم انجام دادم یا نه! بله من پیشنهاد ازدواج را داده بودم  و قسمت سخت قضیه این جا بود که او خواسته بود قبل از جوابش ما توی کافه قرار بگذاریم و او پاره ای از سوالات را در مورد من بکند:

-         می دونی که من خیلی از زندگیت خبر دارم فقط می خوام یه چیزایی رو از زبون خودت بشنوم

تو دلم گفتم خدا به خیر کناد.

-         خوب البته حق داری...

دست کرد توی جیبش طوماری از کاغذ را در آورد . باید اعتراف کنم اول حسابی هول شده بودم

-         اخلاق ما دخترا رو که می دونی اولین سوالم در مورد بهاره . چرا بعد اون همه دوستی یکهو رابطتون شکراب شد؟ کاری کرده بود؟

-         خوب ببین ما خیلی با هم شاد بودیم . راستش شاید هر وقت با هم بودیم فقط شاد بودیم . یعنی اون این اوضاع رو پیش آورده بود . درست بعد از دو ماه بود که شادی خسته کننده شده بود . تکراری شده بود . حتی یکبار ازش پرسیدم ما جز شاد بودن با هم کار دیگه ای هم داریم؟ می بینی که همش تقصیر اون بود...

خودم از حرف هایم کف کردم!

-         در مورد نگار؟

-         واقعیتش نگار خیلی خوشگل بود . یک جورایی همه جاش ایده آلم بود . دیوونه اش شدم ...

یک لحظه فکر کردم دارم گور خودم رو می کنم...

-         ولی اون دنیاش از من جدا بود می دونی عاشق درس خوندن بود حتی عاشق رشته اش بود عمران! آجر سیمان تیرآهن! می نشست سه ساعت در روز در موردشان صحبت می کرد . ساختمان ها بتش بودند وقتی که من از شهرنشینی متنفر بودم . شاید تقصیر خودش بود گفتم که من دیوونه شدم ولی اون که قدرت انتخاب داشت...

-         خوب! در مورد کارت چرا از شرکت زدی بیرون وقتی داشتی میلیونی پول در میاوردی؟ کار بدی که به نظر نمیومد؟!

-         آره ولی میدونی می ترسیدم از اون آدمای تیپیک بشم ! از اونایی که از صبح می رن می شینن پشت میزشون و تا شب به پول فکر می کنن بعد شب می رن یه دستی رو سر بچه های قد و نیم قدشون می کشن که دارن بهترین مدرسه ها رو می رن تا مثل اونا شن و بعد هم تا صبح با خانمشون هستند و بعد صبح می رن پشت میز...

خدا رو شکر سوال نکرد آدم غیر این چه می خواهد.

-         آهان یه سوال دیگه تو چرا سیگار می کشی؟

-         می دونم مضراتشو خوب می دونم تو تمام کتابای پزشکی هست . ولی چرا نباید ازش استفاده کنم وقتی تو زندگیم تاثیر جالبی داره هر چند ساعت یه بار که می کشمش حس می کنم دوباره دارم یه جورایی شروع می کنم... تازه بابا بزرگ من سیگار نمی کشید و مرد منم سیگار می کشم و لابد می میرم و تازه ونه گاتم با سیگار پال مال بدون فیلتر آن همه عمر کرد و مربی تنیسم هم در سن 75 سالگی وقتی سیگار روی لبش بود توی زمین با من بازی می کرد...

-         بسه دیگه! اما یه سوال دیگه...

 

یک ساعت تمام گذشت من داشتم با موفقیت تک تک سوالاتش را بدون وقفه جواب می دادم . اصلاً حواسم نبود کجایم و دارم چه کاری می کنم . این جزو معدود کار هایی است که می توانم بگویم در آن حرفه ای هستم چون همیشه این کار را خودم با خودم می کنم. یک زمانی به خودم ایمان داشتم که دانشمند بزرگی خواهم شد چون توجیه پدیده های طبیعی گاهی خیلی آسان تر از خیلی از کار هایی است که من می کنم و برای خودم توجیهشان می کنم...

 

کم کم حس کردم هم دارد خسته می شود هم دارد طومار به پایان می رسد...

-         خوب یک سوال دیگه . تو چرا این قدر راحت توی جمع دستت رو توی دماغت می کنی؟

-         ببین من شعارم همیشه این بوده که با دیگران زندگی کن نه برای دیگران . گیرم که بعضی ها بدشان می آید به هر حال همه ی ما دماغ داریم و من هم یکی از درست و حسابی هایش را دارم...

-         یک سوال دیگه...

حسابی گرم شده بودم و از این کار هم بدم نمی آمد ولی داشت اعصابم رو خورد می کرد چون نمی گذاشت کاملش کنم!

-         چرا این قدر دماغت گنده است ؟

-         ببین نیاکان من توی یزد زندگی می کردند و آن جا هوا گرم و خشک است . خوب برای گرفتن بیشتر اکسیژن و هم چنین مرطوب کردن هوای وحشتناک بیابان طبق اوصول داروینی باید هم چین دماغی داشته باشی تا زنده بمانی . این دماغ همیشه من رو یاد اصالتم می ندازه حتی گاهی اوقات بهش افتخار می کنم...

لبخند کوچکی روی لب هایش آمد نفهمیدم چرا ولی خودم با این یکی خیلی حال کرده بودم

-         می خوای سوال آخرمم بکنم؟

می خواستم بگویم نه ! تازه داشت به نوعی از خودم خوشم می آمد . چاره ای نبود ، یک ساعت دیگر می نشستیم ممکن بود ما را از کافه بیرون بیندازند!

-         آره البته

-         الآن تو چرا منو دوست داری؟

خیلی سریع گفت مثل گلوله که رها کرده باشد و جداً هم مهلک بود ! بعد شلیک سکوت بر قرار شد. نمی دانم برای او چقدر طول کشید . برای من که حداقل یک روز طول کشید برای ساعتم شاید 5 دقیقه شد تا من جواب بدهم... توی این یک روز تمام هوش استثناییم را در کاری که خبره بودم به کار گرفتم ولی شبکه ی نورونی من جوابش این بود:

-         نمی دانم... راستش......... نمی دانم...

خیلی با استیصال گفتم اصلاً برای مهم نبود با چه کسی کجا هستم در کاری که یک عمر با آن زندگی کرده بودم شکست خوردم

در حالی که قاه قاه می خندید گفت : فکر کنم باید دنبال یک سالن درس حسابی واسه عروسیمون باشی!...

    

بالاخره و متاسفانه با یک نوشته ضعیف در شماره ی ۳ همشهری داستان چاپ شدم شیرینی هم می دهم موقع چاپ...

حیف که داستان درست و حسابیی نیست ولی مربوط می شود به اتفاق ناچاراْ خوشحال کننده ی این روز و سین...


فسخ معامله

همه ی آن چه نباید را انجام دادم در این آخر هفته . همه ی آنچه نمی توانم بنویسم:

....................................................................................................................................

.....................................................................................................................

...............................................................................................................................

........................................................................

.......................................................................................................................

.............................................................................................................................

................................................

...............................................................................................................................

....................................................................................................................................

....................................................................................................................

.............................................................................................................................

.................................................................................................................................

.......................................

........................................................................................................................


و شاید خیلی بیشتر از این . طبق معمول باید بهانه بیاورم تا خودم گول بزنم:

مثلاْ اگر خدا طرفم نبود می گفتم نامردی کرده و به بخشی از معامله یمان عمل نکرده....

یا مثلاْ می اندازم تقصیر مادر و پدرم همین طوری...

یا حتی می انداختم تقصیر آن هایی که منوی تکراری هفته را جدی نگرفتند...

یا....


ولی فایده ندارد وقتی صبح که خودم را توی آیینه دیدم حالم از خودم بهم خورد!

اگر طرفم خدا نبود می گفتم روی صخره اشتباه کرد باید می انداخت...

بابا خیلی راحت با تمام برنامه های خوشگذرانی این هفته موافقت کرد در حدی که من را متعجب کرده بود بعد که دید وضعیت این است گفت : بلکه از آن خبری که « باید الزاماْ از آن خوشحال شوی فرار کنی»...

خیلی خوب گفت و این خبر که من به به درستی «باید از آن خوشحال باشم» را روز های متوالی است در خودم نگه داشته ام بابا که خبر دارد فکر نمی کنم بفهمد خبر چه به روزگار من دارد می آورد...

قرار شد تمام احساسات مربوط به آن را تا آخر عمر در خودمان نگه داریم وگرنه باید یک هفته گذشته صد صفحه می نوشتم که چه قدر ناراحت خوشحالم!