چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

همسر نازنین

امروز در حادثه ای فهمیدم برایم یک داستان قشنگ از یک دختر قشنگ جذاب تر است!

این بود که چند ساعتی به انتخاب همسر مشغول بودم : ابله داستایوسکی خیلی خوب بود زیاد بود گاهی حوصله ام را سر می برد می شوم زن زیادی... کتاب های ونه گات هم که کلا زن زندگی نیستند خیلی بی ادبند اکثراْ و زیادی جذابند...

می دانید چه قدر داستان بود که باید بررسی می کردم!!!

مردی که خیلی وقت ها اول می شود و گم بود...

بعد از یک شب خوابیدن توی ۳۰۰۰ و سرمای عجیبش توی این موقع بعد از قله و تمام تپه های سبز مخملی و علف های بلندی که تمام وقت با باد بوگی می رقصیدند رسیدند دم چشمه که  دیدش نشسته بود تنها و داشت توی آب سرد چشمه شنا می کرد . کار هایی کرده بود که هیچ هیچ حرفی با هم نداشتند ساکت کنار هم نشستند به ده سبز زیر پایشان نگاه کردند بعد راه افتادند آفتاب گرم تن سرد شده از آب چشمه یشان را نوازش می کرد و فکر آلبالو توی سرشان...

رسیدند به اولین درخت آلبالو که خیلی کم داشت یواشکی چندتایی خوردند که یک نفر صدایشان کرد کوهنورد ها انتظار عتاب داشتند ولی پیرمرد ساده ی روستایی از آن ها که فقط تا چند سال آینده چند تاییشان مانده اند (مثل خیلی موجودات دوست داشتنی دیگر زیر چرخ دنده ها له می شوند ) گفت سلام کوهنورد ببخشید این طوری شد چشم هایش انگار داشت خیس می شد از آن نم های طبیعی که صبح ها روی برگ ها می نشیند به همان لطافت... گفت بهشت را سرما زده آلبالوها دیگر کمند خسته اید بیایید داخل باغ آلبالو ها را کم کم بخورید گیلاس گیلاس هم دارم...

بعد از چند روز به هم لب خند زدند انگار یکی بودند باز هم که پیرمرد مثل تمام گل ها درخت ها چمن ها آن ها را شناخته بود البته که گفتند نه ممنون ولی پیرمرد دوید و بازگشت دو دستش پر گیلاس بود گفت حداقل این را ببرید...

دستش را باز کرد ریخت کف دو دستش برگشت به من لبخندی زد گفت بیا با همین گیلاس های رنگارنگ آشتی...

گرگم به هوای زندگی

خودم هم از زندگیم جا مانده ام!

دو روز مانده نه لباس دارم نه شلوار نه کفش ! تمرین شروط باخته ام را نکرده ام و مهمتر این که با خودم هم کنار نیامده ام!...


شاید امشب وبلاگم به زندگی برسد اگر امروز من بهش رسیدم!

روز ها و اتفاق ها پشت سر هم می آیند و وبلاگم از آن ها جا مانده...








پ.ن: یادم باشد وقتی برگشتم در مورد از قله تا بهشت سرما زده بنویسم...

خیلی هیجان انگیز است با این همه شخصیت می روی دماوند . همه یشان را گذاشتم توی کیفم مطمئن می شوم جایشان امن است و دفتر داستانم تا نمی خورد . به بابا می گویم من آماده ام برویم!...