- خوابای خوب ببینی
- تو هم همین طور...
- راستی قبل این که بخوابی یه سوال کنم راستشو می گی ؟
- معلومه آره...
- دوست داری خواب چی ببینی؟
- هومممم... حالا که خیلی چزایی که تو خواب نمی دیدم تو بیداری دارم می بینم می خوام خواب بیداری ببینم...
- انگار همه چیز دست به دست هم دادن ما رم اذیت کنن همه دوستای دیروز انگار چشم دیدن امروز ما رو ندارن...
- الان ناراحتی و استرس داری عزیزم؟
- آره از چشمام خوندی؟
محکم توی بغلش فشارش می دهد
- همه اش از تو تنم در اومد حالا می تونیم دوباره خوش بگذرونیم...
هیچ وقت دوست نداشتم داستان هایم این طوری پیش برود که دارد داستان ما پیش می رود .
به خودم می گویم شاید این یک داستان روتین است که قسمت های سختش این جاهاست و درست مثل داستان ها کودکانه با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند آخرش است!...
آرام آرام می لغزید روی نرمی بی پایان و نرم نرم رفقتند تا تا لای هم قفل شدند . سعی بود در درک تمام حجم بدون از دست دادن حتی یک میلی متر مربع و انتقال روحشان بهم . گرمای ملایم و خواب آلودگی فرحبخشِ آن هر دو را مست کرده بود چنان که داشتند کم کم روی هم تلو می خوردند . رفت وبرگشت های تلو تلو خورانه چنان می گفت که در هم غرق شده اند و دارند دست و پا می زنند که بیشتر غرق شوند. بعد از غرق شدن صفت همدیگر را فشردند طوری که بخواهند یکی شوند...
- راستی دقت کردی دستامون از ما آشنایی سریع تر و عمیق تری دارن؟
هیچ قاعده ای ندارد هیچ قانونی ندارد هیچ گروهی هیچ آدمی در امان نیست که دوست داشته شود!