دانشکده شده شکنجه گاه برایم هیچ کس نیست از با هم بودنش لذت ببرم به جز: آقا داوود صبح ها من را که می بیند می گوید دیشب احتمالاً چه می کردم ...
غیر از این ارتباط انسانی ارتباط با صندلی آخر حیاط است که از آن هم لذت می برم ...
و غیر از این که احتمالاً این رنج کشیدن فقط به یک امید است که یک روز شده یک پنگوئن را نجات بدهم...
یک اتفاق مهیج افتاده یک نفر که اصلاً نمی شناختم من را پیدا کرده می گوید اثر هنریم و می خواهد مدل sculpture portrait اش بشوم...
- حالا چرا من ؟
- یک نیمه هنرمند حس ششم دارد!
- حالا این حس ششم چی دیده توی من؟
- خودت رو دست کم گرفتی...
دست هایی سردی مرا امشب از هوش برد...
و شاید داشت درس دوست داشتن را کلمه به کلمه برایم دیکته می کرد...
از خود بی خود شده ام نمی خواهم بدانم پایانش چیست شاید چیزی هست...
شاید این لعنتی جور دیگری بشود...
شاید این فقط سردیی نبوده که مرا از هوش برده...
و شاید هم بوده همه چیز مبهم است باید صبر کرد امشب را تا فردا بیشتر از این چرت ننوشت...