چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

حروم زاده ی تحت کفالت جزئی!

خودم را کشتم این قدرش را تایپ کردم . روز هایش پشت سر هم نیست خیلی اتفاق ها را هم فاکتور گرفتم امیدوارم خود خواننده بفهمد:

۱


یک    روز


 

چشم هایم را که باز کردم مثل این بود که با این چسب های همه کاره به زمین چسبیده ام . خواب های عمیق دوست داشتنی . از آن ها که وقتی بیدار می شوی انگار دوباره متولد شده ای و هیچ چیز از گذشته یادت نیست...

اولین کاری آن روز کردم خندید ن به وضع خوابیدنم بود یک دستم روی گیتارم بود که خوابم برده بود دیشب . وسط بهترین جای دنیا یعنی اتاق کوچک دوتت داشتنیمم با او معاشقه درست و حسابیی کرده بودم . پاشدم رفتم حمام که بعد از معاشقه حسابی می چسبد . آن جا کم کم چیز هایی از اتفاقات گذشته یادم می آمد . آب خنک داشت می ریخت روی بدنم که هنوز از خواب گرم بود چه لذتی...

همان طور که با حوله آمدم بیرون دیدم PC تا صبح روشن و بیکار مانده گذاشتم برای خودش موزیک بزند و با حوله شروع کردم قر دادن. به خودم افتخار می کردم بابت بدن منعطف و قسمت میانی پهنم ! آن قدر با خودم حال کردم که لخت شدم وسط اتاق شروع کردم به رقصیدن!...

بعد همان طور با همان بدن طلاییم نشستم پای PC و هر چی آهنگ نوشته بودم و توی دستشوییی به نام هارد کامپیوترم بود را جمع آوری کردم . فقط یادگاریی بودند ار دوران های دیوانگیم حتی اکثراً اسم هم نداشتند. همه یشان را روی یک DVD زدم برشان داشتم بروم سرم سر کارم توی کافه . همه چیز روی فرم بود چون توانستم پس از گشتن توی اتاق شلوغم یک لباس تمیز پیدا کنم که جلوی آقای تهیه کننده آبرومند باشد...

از خانه تا جایی که تاکسی گیرم بیاید به اندازه ی یک نخ بهمن کوچک فاصله بود . دست کردم توی جیبم دیدم به طرز حیرت آوری هم سیگار دارم هم فندک! شبیه معجزه بود چون توی کافه همان طور که مرده روی زمین نمی ماند فندک هم دستت نمی ماند . پر است از آدم های فندک بالا کش . قانون بقای فندک وجود دارد یعنی فندک کم تر خریده می شود فقط از این دست به آن دست می شود مگر E=mC2

به محض رسیدن یک تاکسی گیرم آمد امروز همه منتظر من هستند و از همه مهم تر فرشته ای که قرار است من را مشهور و خوشبخت "؟!"  کند منتظرم است تا یادگاری های شبانه ام را از من بگیرد بدهد به یک تهیه کننده و یک قرارداد توپول با اضافه وزن ببندیم و...

 

زندگی دوست داشتنی من اکثرا توی کافه می گذرد. کافه ای که وقتی رسیدم افراد منتظر مذکوربا اشتیاق توی آن نشسته بودند . مرجان فرشته ی نام برده شده امروز خیلی فرشته تر بود . آقای تهیه کننده داشت احوال پرسی می کرد و من اتوماتیک طور جوابش را می دادم چون حواسم بیشتر به لباس آبی آسمانی مرجان بود . جداً که این فرشته از آسمان آمده وگرنه چه طور می شود یک لباس این قدر به آدم بیاید؟

-         اینم از حامد! کاراشو گوش بدین می فهمید چه نابغه ایه!

منم سعی کردم ادای نوابغ را در بیاورم تا حرف مرجان زمین نیوفتد

-         نه بابا این حرف ها چیه ، فقط گاهی اوقات برای آرامشم نت می نویسم و ساز می زنم...

-         شکسته نفسی می فرمایید من که صدای ساز شما را کمی شنیده ام واقعاً مبهوط شدم!

نزدیک بود از این لفظ قلم حرف زدن و اظهار نظرش بزنم زیر خنده که مرجان سقلمه ای روانه ام کرد . آخر از قیافه اش معلوم بود چرت می گوید با آن ریش هایش شرط می بندم هیچ چیزی از موسیقی نمی فهمید حتی اسم پرده ها را هم حفظ نبود...

در هر صورت بازی نابغه بازی با سوپر استاری من و بازی خوب مرجان جواب داد و آقای تهیه کننده من را برای قرار داد و پاره ای صحبت های دوستانه به دفترش دعوت کرد . بالاخره من و مرجان را تنها گذاشت و تا رفت دست مرجان لغزید توی دستم و به هم لبخند زدیم . بدون شک من خوشبخت ترین ادای نابغه در آور دنیا بودم!

 بعد کارم شروع شد سفارش گرفتن از کلی آدم متفاوت گپ کوچولویی با آن ها زدن و یک شوخی زیر زیرکی کردن و خندیدن...

تا سرم خلوت می شد با فرشته می رفتم یک سری بهشت . از مسخره بازی هایمان وقتی مشهور شدم می گفت و پول های زیادی که در می آورم...

البته شدیداً این حرف چیناتسکی را قبول دارم که :

-         پول مثل رابطه ی جنسی می مونه وقتی نداریش فکر می کنی خیلی مهمه...

تا شب برنامه ام همین بود نوجوان که بودم فکر می کردم آدم هایی مثل من زندگی دردناکی دارند کوچک و کم هزینه و تکراری و خسته کننده ولی حالا دیدم چه قدر بی درد سر است چه قدر دوستش دارم...



۲


یک   روزدیگر



هنوز توی عالم کابوس های دیشب بودم . یک عقرب داشت وسط اتاق راه می رفت و من هر چه دم دستم بود روی سرش کوبیده بودم و هنوز زنده بود حتی کیس کامپیوتر را هم رویش کوبیده بودم دست آخر سازم را هم روی سرش خورد کرده بودم که ناامیدانه خودم را در اختیارش قرار دادم . شاید اثر شکستن ساز بود بیشتر...

 

چشم هایم را که باز کردم تهوع داشتم . از این اتاق کوچک حالم داشت به هم می خورد . نفسم گرفته بود چون شاید به اندازه ی اکسیژن هم نداشت . دست و پاهایم درد می کرد و آثار زمین سفت اتاق رویش افتاده بود . صدای در می آمد و انگار از آن هم بیدار شده بودم . به سختی تن لشم را تکان دادم با همان شلوارک رفتم دم در ، در را باز کردم زنیکه بود (لقبی است که به صاحب خانه ام داده ام) اولین کسی بود که امروز چشمم به جمالش می افتاد . از هر روزش چاق تر و دنبه تر شده بود و لپ هایش مثل سگ های بولداگ افتاده تر روی صورتش بود . پول این ماه را می خواست و همین طور داشت تهدید می کرد . می گفت تا سه روز دیگر وسط خیابانم!

حالش را نداشتم در جواب پرگویی هایش یک OK گفتم و در را بستم . صدای غرولند هایش داشت هنوز می آمد . رفتم یک نگاهی به خودم توی آیینه ی دستشویی کردم دیدم چه قدر شبیه بیست وچهار ساله ها شده ام همیشه دوست داشتم از بیست پیرتر نشوم ! انگار داشتم کم کم توی این در به دری زندگیم پیر می شدم ، حروم می شدم...

حتی یک لباس تمیز هم پیدا نمی شد سعی کردم آنی که کمتر بوی گند می داد را بپوشم . حال تکان خوردن را نداشتم چه برسد به این که بروم آن سر شهر  دفتر تهیه کننده ی شوت پاچه خور فیلم زرد ساز! کف جیبم هم پول درست حسابی نداشتم صاحب کافه هنوز حقوق نداده بود . فکر کردم اصلاً وقتی پول توی جیب آدم هست به هیچ دردی هم که نخورد همین طوری شادی می آورد گور بابای هر فلسفه ی دیگه!...

 

 

یارو پشت یک میز خیلی بزرگ نشسته بود از آن ها که آدم وقتی آن طرفش می نشیند احساس حقارت می کند . معلوم بود که سال ها عشق نشستن توی همچین جایی را داشته ... سلام و احوال پرسی رسمیی کرد یعنی این که حال کن من چه قدر آدم حسابیم . بعد شروع کرد پشت سر هم زر زدن در مورد این که هنرمند ها چه قدر به هم نزدیکند و این ها. لابد حس می کرد نشستن پشت آن میز خیلی هنری است . بعد از یک ربعی وز وز کردن خسته شد جون هیچ رفلکس خاصی به حرف هایش نشان ندادم . برگه ی قرار داد را در آورد تا من را وارد میدان کرده باشد . معلوم بود تجربه ی زیادی در سرکیسه کردن و بی گاری کشیدن از هنرمند ها دارد که همچین سناریویی ترتیب داده بود . برگه شامل یک عالمه محدودیت بود و یک مبلغ گنده ی قرار داد اعصابم خورد شد بدون کلام خودکار روی میزش را برداستم روی :

-         انتخاب شعر توسط عوامل فیلم

-         رعایت کامل مقرارات دولتی در موزیک

و...

خط کشیدم برش گداندم به خودش . از برخورد سردم جا خورد در حالی که زیرچشمی منتظر التماسم بود رغم را خط زد و 400 هزار تومان کم کرد و دوباره نوشت . من هم دومین OK روزم را گفتم . محض خالی نبودن عریضه یک خداحافظ گفتم و زدم بیرون...

به مرجان زنگ زدم بلکه نجات پیدا کنم با هم برویم بیرون بگردیم کاری که کم تر می توانم . چون همیشه باید از صبح زود تا بوق سگ توی کافه جون بکنم این طوری است که گشتن توی محیط شهر برایم مثل سفربه مریخ است . اول گفت مریض است وقتی اصرارم را دید خیلی رک گفت پریود است و از درد نمی تواند پایش را از خانه آن ورتر بگذارد .

داشتم دیوانه می شدم رفتم توی اتاق لعنتی و شروع کردم تا شب ساز زدم و روی نت جدیدم تمرین کردم مترونوم لعنتی هم یا جلو می زد یا عقب می ماند. شب هم به این دنیای سیاه فکر می کردم که حتی فرشته هایش پریود می شوند...  آن هم چقدر بد پریود می شوند...



ترویج فرهنگ به سبک صدا و سیما

امشب یک آقاهه در مورد سریال های خارجی (به قول او محصولات فرهنگی!) صحبت می کرد که توی آن بیش از ۲۰ با از عبارت «رابطه ی جنسی» استفاده کرد! معلوم می شود دقیقاْ به کجای سریال ها دقت کرده و باید بکنیم!

منحرف!

خدا فردا شب آخر یکی از داستان هایش را می نویسد . کلمه ی مخوف پایان را در انتهایش می گذارد. درست مثل داستان های سنتی بچگی هایمان می گوید : و او با خوشبختی در کنار او زندگی کرد.

فقط احتمالاْ یک مشکل با یک شخصیت داستان دارد که وسط زمین و هوا ولش کرده و احتمالاْ وقتی در یک مصاحبه ی مطبوعاتی بپرسند . می گوید : شخصیت انحرافی داستان است!

بیست سوالی این روز ها

 ببخشید نسبت شما با عروس چیه؟!

ه ن و ز

هنوز خیلی کسی نمی داند چرا می روم آن گوشه ی آشپزخانه ی کافه می نشینم هنوز خیلی کسی نمی داند آن جا توی هشت و نیم سابق یک مبل بوده و هنوز خیلی کسی نمی داند چرا دوباره حسابی دست به گیتار شده ام و هنوز خیلی کسی نمی داند که هنوز خیلی کسی نمی داند....